دختران آفتاب

آنان که با آمدن« آفتابـــــــ» بیدار می شونــد.... نمـــاز صبحشان « قـــضا» شده استــــ...

چه استقبال با شکوهی...

خوب که به چشمانشان نگاه می کردم؛ خودم را می دیدم...

مهربان بودندو صمیمی، مثل همه مادربزرگ های مهربان دنیا. مثل مادربزرگ مهربان خودم.

شال قشنگی بافته بود برای نوه اش، که وقتی آمد به او هدیه بدهد ...

دیگریشان از دستان خالی اش عذر میخاست که نمی تواند برایمان پذیرایی مهیا کند...

دیگری هم فرو رفته بود در بغضی عجیب و نگاهش گره خورده بود به پنجره...منتظر بود...هرچه سعی کردیم لبخند به لبش بیاوریم بی فایده بود او خودش دریای مهربانی بود با یک کلمه همه ما را خنداند ولی اشک ها ازگوشه چشمانش تکان نمی خوردند... دنبال بهانه ای می گشتند که بارانی شوند...

کاش همه روزها روز تکریم خانواده بود که شادی مادربزرگ های مهربان تداومی می داشت... ازمان قول گرفتند باز هم بهشان سر بزنیم، کاش بشود...

کاش هدیه ای بیشتر داشتیم برای خوشحال کردنشان

کاش می توانستیم آرزوی یکی شان را اقلاً برآورده کنیم؛ می گفت:" می خواهد برود دیدن فامیلش.(فامیل هم نداشت) می گفت: مهمانی رفتن را دوست دارم.دلم تنگ شده برم مهمانی." وکلی ذوق داشتن برای دیدن هیئت و محرم...

جز دعا چیزی ازشان نخواستیم و جز لبخند و مهربانی چیزی ندیدیم...

خدا قوت بدهد به مسئولانشان که عجیب کار سختی داشتند و باز هم مهربان و گرم از ما استقبال کردند.

 

 

دیداری کوتاه از خانه سالمندان گلابچی کاشان.

این عکسها بهیچ عنوان از خانه سالمندان گلابچی کاشان نیست.بهیچ وجه سوتعبیر نشه و برای مسئولان محترم دردسرسازی نشه لطفاً.

 


ادامه مطلب
نوشته شده در یک شنبه 9 آبان 1392برچسب:مادر بزرگ,گلابچی,تکریم,خانواده,ساعت توسط دختر آفتاب| |

Design By : Mihantheme